در فلان تاریخ فلان روزی ، وحشتناکترین خبر زندگیم رو دریافت کردم. خبری که زندگیم رو به طور کامل عوض میکرد .سرنوشتم را عوض میکرد . وجودم را عوض میکرد . خبر نابودکنندهای بود . من قرار بود نابود شم . داشتم نابود هم میشدم . سعی کردم حس و حالم را درست کنم .. دختری را دوست داشتم . نامش "ت" بود . زیبا بود و شیرین . دوستش نداشتم که عاشقش بودم . اما عشق پنهان بود. از روابطش میگفت و مرا میکشت ، اما گذشت و درست ۵ روز پس از شنیدن این خبر ، راز این عشق فاش شد و در پاسخ دوستت دارمهایی که به او گفتم ، بیچا کردی بود . عشقم را از دست داده بودم . ناگهان فشار زیادی بر من وارد شد برای کمک به آدمی که آنطور که باید خوب نبود . از اسم من سو استفاده شد . در نهایت پس از کلی کثافت کاری و دختربازیهایی که آمارش از دستم در رفت ، برای همیشه بلاکم نمود و کل اتهامها را بر سر من ریخت . تصمیم گرفتم چیزی بسازم و منتشر کنم . پس از انتشار مسخره شدم . سعی کردم یک پروژه گروهی بسازم کمی آرام شم .. قول همکاری گرفتم ولی هیچ کس جلو نیامد و تنها ماندم .... و مادربزرگ فوت کرد .. هنوز از غم مادربزرگ فارغ نشده بودیم که زن عمو فوت کرد ... هنوز به فراغت هم نرسیده بود و همان بحبوحه غم ، شوهر عمه فوت کرد .. در غربت بودم . هیچ دوستی نبود . هیچ دوستی به معنای واقعی نبود. دورم بجز دو نفر ، پر شده بود از آدمهای کثیف و به درد نخور که دستمال توالت هم برایشان زیاد است. آدمهای آشغال به درد نخور . کسی کمکی نکرد . خودم را خواستم آرام کنم ، صمیمی ترین دوستم ، شب خوابید و صبح بیدار نشد! ... درب و داغان شدم . وضع مالیم رو به وخامت رسیده بود .. درب و داغون به معنای واقعی کلمه بودم . رفتم شرکت و دیدم شرکتی که داخلش کار میکنم ورشکسته شده و قرار است دیگر از فردا سر کار نیاییم . کارم را از دست دادم .. کاری را برای شخصی ارسال کرده بودم که کلی فحشم داد و بلاکم کرد. با وجود اینکه از کار استفاده کرد ولی به دروغ گفت که به دردش نخورده و پولی پرداخت نمیکند. تماس گرفتم خانه کمی صحبت کنم ، کسی وقت نداشت . یک استارتاپی احداث کرده بودم که حتی یک مشتری نداشت و به پایان دوره پرداخت سرورش رسید و پول نداشتم پرداخت کنم . در اوج تنهایی و بدبختی میسوختم که شخصی مرا مورد سو استفاده قرار داد و بار شدید روانی بر من وارد شد (خصوصی است) . در همین بینابین ناگهان از قول من صحبتی شد که که تهمت کامل بود و پخش شد و باعث شد یکی از عزیزترین آدمهای زندگیم بر صورتم در تلگرام بنویسد که خاک بر سرم و بعد از کلی لیچار بلاکم کند.
جایی رسیدم که گریه هم نمیآمد . تصمیم خودم را گرفتم . برنامه ریزی را کردم . اتاقم را مرتب کردم . تیغ ریش تراش را جدا کردم . از خانه قبلی از هم خانه قبلی هم به تعداد قابل توجهی قرص برداشته بودم که برای امراض مختلف بود اما بخشی از آن که میشناختم ، آرامبخش بودند. آنها را در ظرفی ریختم و آماده کردم. دوش گرفتم . خودکارم را برداشتم و روی کاغذ یک جمله نوشتم : از همه تان متنفرم.
آماده شدم برای پایان دادن به زندگیم .
همه چیز مهیا بود . قرار بود راس ساعت نه شب تمامی قرصها را بخورم و سپس رگ دستم را هم ببرم و تمام کنم. آن هم خارج از ایران . در غربت و تنها. در کاغذ دیگری که بر روی دستشویی چسبانده بودم نوشته بودم که لطفا من را در همینجا دفن کنید. میدانستم اگر چند روزی از من خبر نشود ، صاحبخانه ام این حق را دارد که از شاهکلیدش استفاده کند و در خانه را باز کند .
قبل از شروع کار تصمیم گرفتم کامپیوترم را روشن کنم و آخرین اخبار زندگی را بخوانم و ببینم در دنیا چه خبر است و بعد تمام کنم! تصادفا دیدم یکی از دوستانم به نام آقای میم لایوش را باز کرده و با دوستش آقای الف و دیگر دوستان مشغول بازی کردن است . تصمیم گرفتم به عنوان آخرین صحنههای زندگی ، لایو استریم او را نگاه کنم .قهوهای دم کردم و پای استریم نشستم .
آقای میم به همراه دوستانش انقدر مسخرهبازی درآورد که در لحظهای از شدت خنده کم مانده بود فرایند خودکشیام ناقص بماند و از شدت خنده خفه شوم و بمیرم . در حدی non-stop خندیده بودم که فردایش عضلات بالای شکمم درد میکردند!
پس از کلی خنده دراز کشیدم . قهوهام سرد شده بود. خوابم برد ...
فردا صبح حال بهتری داشتم .. و اتفاقات مختلف رخ داد و درنهایت پروژه خودکشی به طور کامل منتفی و شکست خورد. این اولین تجربه من از پایان دادن زندگیم بود . برای چه این را نوشتم؟ آیا قصد دارم خودکشی را تعریف کنم و بگویم هرجا کم آوردید خودکشی کنید؟
این روزها دردهایمان زیاد است . انقدر زیاد که نفسی نمانده که بکشیم ... لطفا همدیگر را بیشتر درک کنید . اگر آن روز آقای میم نبود که استریم کند ، امروزی من نبودم که این پست را بنویسم . لطفا حواسمان به آدمهای اطرافمان باشد ... شاید یک زنگ ساده دوستمان به ما ، دقیقا آخری زنگی باشد که به ما زده .. شاید آخرین پست وبلاگ دوستمان ، آخرین پست وبلاگی باشد که نوشته ، آخرین استوری که زده ، آخرین درخواستی که از شما داشته ... و سپس تمام کند ...
لطفا حواسمان بیشتر به هم باشد . لطفا حواسمان به آخرینهایمان باشد . گاهی با یک کار ساده جان یک انسان را نجات میدهید . خیلی دوست داشتم این داستان را از خودم سر هم کرده باشم تا گوشزد کنم که حواستان به آخرینها باشد ، ولی این داستان واقعیست . اگر آن روز یکی از این اتفاقات نمیافتاد ، اکنون این پستی هم وجود نداشت ، و چه بسا پستهای بیشتری که قرار بود وجود داشته باشند و دیر شده و صاحبانشان دیگر نیستند و وجود ندارند! به همین سادگی ...
حواسمان به آدمها باشد ... ما حالمان خوب نیست ....
نظرات (۴)