شاید عدد بزنم بهتر باشه :)

بچه که بودم ، مدرسه تیم فوتبال میذاشت . زنگ ورزش که می شد بچه‌ها برای خودشان تیم جمع میکردند. کلاس ما ۲۱ نفر بود. میدونی یعنی چی؟ یعدی دو تا تیم ده نفره و یک نفر اضافی! می‌دونین اون یک نفر اضافی کی بود؟ آفرین! من! همه همدیگر رو برمی‌داشتن و انگار عادت بود که من رو برندارن. معلمم برای اینکه دلم نشکنه منو میذاشت داور باشم. کارم این بود مثل چی دنبال توپ می‌دوییدم . خودم خوشحال بودم از داور بودن . ولی بعد یک مدت خیلی کسل کننده شد. همش باید دنبال توپ می‌دوییدم! داد و بیداد بچه‌ها رو روی سرم تحمل می‌کردم سر قضاوت‌ها . چند باری توپ به پام خورد . توپی که باید گل می‌شد . معلم ورزش گفت کمک داور باشم و خودش داور اصلی بچه‌ها رو از گوشه زمین نگاه می‌کرد . این ادامه پیدا کرد تا من مدرسه‌ای رفتم که پینگ پنگ داشت . اونجا هرکسی که فوتبال راهش نمی‌دادن می رفت پینگ پنگ . می گفتیم تنیس روی میز :) . اونجام چون میز کم بود معمولا می‌ذاشتم بچه‌ها بازی کنن خودم می شستم لغت حفظ می‌کردم یا توی ذهنم به برنامه هایی که قراره بسازم فکر می کردم . مخصوصا دوران دبیرستان که به شرکت هایی که قراره درست کنم و این صحبتا . بچه ها تولدشون همدیگه رو دعوت می کردن ولی من و کسی دعوت نمی کرد . البته می کردن من نمی رفتم . تا اینکه من تصمیم گرفتم تولد دعوتشون کنم . بعد کلی التماس و بدبختی از خانواده گفتن می تونم دعوت کنم . من هم ۱۰ نفر از اون هایی که فکر می کردم بیشتر باهاشون صمیمی هستم دعوت کردم . به خونه گفتم ده نفرن و چه بلبشویی شد . گفتن قرار بود دو سه نفر باشه . خلاصه گفتن تولد رو زود تموم کن شام نمونن چون شام مهمون داریم. از اون ده نفر ۳ نفر اومدن و فقط یک نفرشون شام موند . میهمانان جای دیگه پذیرایی شدن و دوست من توی اتاق من که شریکا برای من و برادرم بود اون شب استثناعا برادرم اجازه داده بود که بتوانم تولد در اتاقم بگیرم . انتظار داشتم ۱۰ نفرشونم بیان ولی خب سه نفر اومدن که دو نفرشون فکر کنم نیم ساعت و یا یک ساعت بعد رفتن . گذشت و زمانی شد که من سعی می کردم کلاس های مختلف برم . همکلاسی ها با هم دیگه گروه تشکیل داده بودن توی وایبر ولی چون من گوشی هوشمند نداشتم خب از این دورهمی ها عقب بودم . درسته بعد ها گرون ترین گوشی هوشمند برام خریداری شد ولی اون موقع خانواده صلاح نمی دیدن که من گوشی هوشمند داشته باشم . برنامه های کوهنوردی می ذاشتن که من خیلی دوست داشتم برم . ولی روم نمی شد که بگم من هم ببرید  . تا اینکه یک روز پررو شدم و در کلاس گفتم من هم بیام و اونا هم گفتن بیا .. که همان روز خانواده خودش را کشت که نه ! بچه مان را می برند از بالای کوه می ندازن پایین . و همین شد که اسم ما شد بپیچون و دیگه کسی ما رو راه نداد توی این برنامه های گروهی . گذشت و من ایده داشتم که گروهی رو جمع کردم . شش نفر شده بودیم و حسابی برنامه ریزی کرده بودیم . در اواسطش بودیم که نفر هفتمی اضافه شد و که کاری رو می کرد که من بلد بودم . رفتار ها با من عوض شد . شوخی هایی شد که دوست نداشتم . از آنجا که ایده برای من بود دوست داشتم مدیر تیم من باشم ولی دیدم که مدیریت تیم افتاد به دست کسی که تحصیلات دانشگاهی داره و من نه. دیدم دارم کنار گذاشته می شم . من هم عصبانی شدم و با دو نفرشان درگیری داشتم . بهشان گفتم ایده برای منه . سپس گروهی تصمیم گرفتند که من را کنار بگذارند. و دلیلشان هم این بود که ایده بسیار شاخی هم نداری حالا خودت را پاره می کنی . این ایده به ذهن هر کسی می رسه . مهم اجراشه که الان بهترین ها دارن اجرا می کنن . در ازای ایده میتونیم بهت ۲۰۰ هزارتومن بدیم و خداحافظی . حتی زورم هم می اومد که بگیرم ۲۰۰ تومن رو . دوباره زنگ زدم به دوستای دیگم . ایده رو بهشون گفتم . گفتم سریعا جمع شیم ما زودتر بسازیم و به بازار بدیم . ولی هیچ کس با من همکاری نکرد . سرد و دلشکسته شدم . چون کلاس رفته بودم و ساز بلد بودم تصمیم گرفتم بند موزیک بزنم . سربازی شروع شد و من رفتم سربازی . نمی دونم چرا که توی سربازی همه با هم رفیق بودن هرجا هوای همو داشتن ولی من و هیچ کی هوامو نداشت . شده بود چهار روز پشت سر هم نگهبان شده بودم و یک شب استراحت دوباره چهار شب پشت سر هم و یک شب استراحت و بعد از اون یک شب درمیون نگهبان بودم . درسته جای نگهبانی بد نبود ولی پوستم کنده شد . به بدبختی موفق شدم برم انتقالی بگیرم از اون یگان داخل پادگان به یک یگان دیگه. اونجا که رفتم دیدم همه در ماه یک بار و دوبار در پادگان وامیستن ولی من باید ۱۶ بار واستم . رفتم اعتراض کردم گفتن توی این گروهان جدیدی! فقط هم تو جدیدی . ما که نمی تونیم به کسی که سه ماه آخر خدمتشه بگیم تو ۷ بار واستا . گذشت و اونها رفتن و من شدم سرباز خدمت بالا. تا اینکه یک دکترا به یگان ما آمد و به خاطر درجه بالایی که داشت ارشد اون شد و اون برنامه موندن تو پادگان رو نوشت. ایشون هم نه گذاشت نه برداشت گفت مت بالا پایی نداریم همه عادلانه . تحصیل کرده ها یکی دو تا کمتر حالا. اونجام باز توی ماه ۷ و ۸ تا رو میدادم حتی توی ماه آخر خدمتم! از خدمت که ترخیص شدم تماس گرفتم با بچه های آموزشگاه که یک گروه موزیک بزنیم . چارتارم اون موقع حسابی گرفته بود با این ایده که بیایین ما هم چارتار بزنیم و اینا ، به بهانه این که بابا ما صدا نداریم نیومدن . گفتم خو بند بیکلام میشیم موزیک بیکلام میدیم . گفتن سلیقه ایرانیا نیست بعدم ما کار های مهمتری داریم . زندگی داریم . ساز رو برای دل خودمون یاد گرفتیم .. نشد !

خودم چند تا تنظیم کردم و فرستادم به کلی تنظیم کننده ها که بیشترشون جواب ندادن و تک و توکی هم که جواب دادن برام آرزوی موفقیت کردن و گفتن باید بیشتر تلاش کنم .. سرد شدم و ولش کردم. اومدم یک وبلاگ ساختم . می دیدم که بلاگرها با هم اجتماع تشکیل دادن بیرون میرن گروهی سینما میرن فلان بهمان. من هی میرفتم نظر میدادم ولی کسی منو نمی دید . رومم نمیشد بهشون بگم که میشه منم بیام ؟ این ور اون ور کسی ما رو جایی دعوت نکرد. همه تو نظرا همو پشتیبانی میکردن ولی من نظر میدادم با یک پاسخ سرد جواب می گرفتم . رک بگم دووم نیاوردم و زود حذف کردم. یک سرور گیم درست کردم که بازی کنیم و کلی هزینه براش کردم ولی هیچ کس نیومد توی سرور تا اینکه موعد پرداختش اومد و بسته شد. هر چقد سعی کردم بلاخره یه جا منو راه بدن ندادن! و اونجا بود که عوض شدم! اونجا بود که تصمیم گرفتم سولو شم. تصمیم گرفتم برای هدفهای زندگیم تکی تلاش کنم! تصمیم گرفتم تکی تنظیم کننده بشم . تکی برنامه نویسی یاد بگیرم . تکی ورزش کنم . تکی تفریح کنم و تک و تنها باشم. الان حسابی بهش عادت کردم و کارهای خارق العاده ای ازم سر میزنه .. میخوام بگم اگر شما الان توی این وضعیت من هستین زودتر سولو بشین و تکی کاراتونو بکنین! حیفه! منتظر بقیه نمونین چون ارزشش رو ندارن.

لایک ۳

نظرات  (۰)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یک مسافر خسته از زندگی می‌نویسد
نویسنده این وبلاگ ، در هیچ وبلاگی نظر نمی‌گذارد. اگر وبلاگتان را معرفی می‌کنید ،‌آدرس ایمیل هم بدهید
موضوعات
نوشته‌ها
گزیده‌ای از خوانده‌ها و نوشته‌ها
این اولین تجربه ناموفق من بود
من همان گوشه ..
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان