میگفت شما پدرمادرتون برای خودتون مقدسه . برای شما باید به پدر مادر نیکی کنین . توی قرآن شما نوشته که پدرمادر مهمه ولی نه! پدرمادرها نه مقدسن و نه مهم و نه حتی عددی هستن . چرا باید بهشون نیکی کنم وقتی که اونا به من ظلم کردن . اونا به من درد دادن . اونا زندگی من رو نابود کردن ؟ برای چی باید بهشون احترام بگذارم؟ هوم؟
درست تو شرایط وحشتناک انقلاب و بعد انقلاب و جنگ انقدر احمق بودن که من رو به دنیا آوردن . خواهرمو به دنیا آوردن . و نفهمیدن این کشور اصلا امروزش معلوم نیست که فرداش بخواد معلوم باشه و اصلا برای چی یه بچه بیاریم و کاری کنیم عذاب بکشه. حالا به هر طوری بود به هر خریتی بود من رو به دنیا آوردن . پدرم سرباز بود و مادرم هم معلم . چطوری به فکرشون رسیده بود که بچه بیارن نمیدونم . سالی که پوشاک بچه نبود و باید کهنه میگرفتی و لای پام از شدتی که ریده بودم به خودم می سوخت و مادرم درگیر کارهای دیگه زندگی بود و گرچه هنوز هم منتش رو میزنه که من کونت رو با دست شستم . انگار بقیه پدرمادرها با روبات شستن . اواخر جنگ برادر آخرم هم به دنیا آمد. وضع مالی زیاد خوب نبود . مستاجر و خانه به دوش بودیم . هیچ وقت به آرامش زندگی نکردیم. خانواده مادرم که فرهنگی بودن پدرم رو به خاطر فقرش زیاد مسخره می کردن و تحقیرش می کردن . نه اساب بازی درستی دیدیم و نه لباس درستی تو تنمون . محل زندگیمون جنوب شهر بود و هر سری می رفتیم خونه این و اون مسخره می شدیم و تحقیر می شدیم . ندارم همیشه ورد زبان پدرم بود اما یه هو عموم نمی دونیم از کجا پول های نزولش پرداخت میشد و از زندان می اومد بیرون . یا پسرهای اون یکی عموم همیشه جدیدترین اسباب بازی ها را داشتن و امکانات رو و همش می گفتن عمو برامون خریده و درحالی که پدرشون یه بقال ناموفق بود . سال تا سال از خونه بیرون نمی رفتیم . هیچ تفریحی نداشتیم . هیچ امکاناتی نداشتیم . هیچ کلاسی نمی رفتیم . همیشه تابستان خود را چگونه گذراندید برای ما درد بوده و درد . هیچ وقت توی خونه روی خوش توی بچگی ندیدیم . پدرم ارتقا شغلی گرفت و وضعش بهتر شد و همچنین وضع بچه برادرش و خواهرش هم بهتر شد ولی ما همونطوری زخمی و افسرده و داغون همش توی خونه می نشستیم. اوج اسباب بازی ما بازی کردن با کلیدهای خونه بود . حق رفتن به کلوب رو هم نداشتیم . دوستامون توی کوچه بازی می کردن و صد تا کار می کردن ولی ما همیشه تو خونه بودیم و اسممون شده بود بچه خونگی . هی رفتیم و خواستیم ازشون لااقل ما رو کلاس زبان بنویسن و پدرم گفت که پول ندارم حالا صبر کنین . پدرم یواش یواش نمیدونم چکارها کرد که خیلی پولدار شد ولی خرج کردن برای خانواده زیاد براش معنی نداشت. سال دبیرستان که اوج شکوفایی ما بود همش تو خونه بودیم . ما غذای بیرون نمی خوردیم چون پدرم معتقد بود گرون و آشغاله و میشه همونو با تخم مرغ هم شکم رو سیر کرد. سهراب دوستم شد و اهل شعر و ادب بود . من رو هم علاقه مند کرد . گیتار میزد و من هم علاقه مند کرد . با پوریا دوست شدم که عشق کامپیوتر بود . اما من هیچی نداشتم . حتی موبایل هم نداشتم باهاشون در ارتباط باشم . بچه که نباید موبایل داشته باشه . مگر دکتر مهندسه که نیاز داشته باشه . همش خونه است . دوستاشم به خونه زنگ بزنن . مادرم هم همش سفره ابولفضل مینداخت . همش روضه همش گریه . پدرمم نمی دونم دزدی میکرد و یا معامله میکرد تونست یه خونه بخره و یه خونه هم بده اجاره و ماشین خارجی هم بخره. مادرم متری سفره ابوالفضل مینداخت ولی من کتاب میخواستم پول نمی داد بخرم . میگفتم یعنی بچه ات از ابولفضل اهمیتش کمتره؟ ابولفضل سالهای پیش شهید شده رفته ولی تو داری زنده زنده منو می کنی توی گور!
آخر فاز دزدی برداشتم . از بقیه پولهایی که میداد میگفت برو روغن بگیر زعفران برای شلهزرد بگیر و یا گلاب بگیر تا سفره مونو درازتر کنیم منم قسمتی از پول رو می پیچوندم که بتونم باهاش چیز میز بخرم و حداقل های زندگیم رو داشته باشم . باز من آزاد بودم . بیچاره خواهرم که امیدی به زندگی نداشت . زندگی اون رو نابود کردن آشغال ها . سال تا سال تولد نمی گرفتن برای ما ولی تولد بچه خواهرها و برادرهاشون می شد میخواستن دیگه تن فروشی کنن براشون . ما کامپیوتر نداشتیم ولی کادو تولد به امیر پسر عمه ام یک ماشین سوار شدنی خریده بودن که قیمت سه تا لپ تاپ رو داشت. از این اسباب بازیا . اما ما هیچ تفریح و امکاناتی نداشتیم . دوستام تولد دعوتم میکردن نمیذاشتن برم . میگفتن اونا لاابالی ان . بی خانواده ان . سهراب گیتار میزد و من وسوسه شدم گیتار بزنم . خلاصه به بدبختی با اصرار و التماس که تولدمه بهم پول بدین به همراه پولهایی که جمع کرده بودم گیتار خریدم . روزی که گیتار اومد خونه داداش کوچیکه و خواهرم خیلی خوشحال شده بودن و دست میزدن بهش میگفتن وااای چقد سبکه . می زدن . تا اینکه مادرم اومد خونه فکر کرد دوستم رو آوردم و وقتی دید گیتار خریدم ۱۴ معصوم و فک فامیلاشو ریخت تو خونه که بزنن به کمرم. شبم پدرم اومد با قیافه حرف میزد . میترسیدم گیتارم رو بشکونه ولی حرفی نزد .. گفت من چه کردم که از خونه بقیه صدای اذان میاد و پسر تربیت میکنن دست گل ، برای ما باید صدای مطرب و مزغون و لهو و لعب و کثافت کاری بلند شه. معلمی برای گیتارم نداشتم . سهراب گیر میداد که بابا پاشو بیا بریم حافظ شناسی بریم کوه بریم فلانجا . هی میگفتن فلان روز قراره جمع شیم فلان کنیم نمی ذاشتن . یه روز یه هفته دهنشونو سرویس کردم که بذارن برم کوه! گفتم بابا دیگه کوهه . میگفتن دوستات میندازنت پایین میمیری. گفتم بابا چفت و چول نیستم که . خلاصه بعد رضایت دادن دیدم کتونی ندارم. گفتم کتونی میخوام گفتن نه دیگه همین کفش کهنه هاتو بپوش برو . وقتی رفتم حسابی دوستام بهم خندیدن . گفتن فلانی با این کفش که نمیتونی کوه بیای . تو همین پارک چرخ بزن ما بریم بالا بیایم . دلم خیلی گرفته بود. سنم زیاد شده بود ولی بعض داشتم . کنار میمون وسط پارک نشسته بودم و میخواستم بترکم . از اونجایی که نه تولد کسی میرفتم و نه با کسی قرار و مداری میذاشتم و نه امکاناتی داشتم که به کسی کاری کنم و یا کمکی کنم دوستانم باهام سرد شدن . نمره هام افت کرد. دیگه نمیخواستم درس بخونم . دوست داشتم کامپیوتر داشته باشم با کامپیوتر کار کنم نمی خریدن .. یه روز وقت اذان برادر کوچیک من شروع کرد با گیتار بازی کردن و پدر داشت نماز میخواند و مادر آشغالم انقدر رفت دم گوشش زر زد که گیتار خودمو توی سرم شکوندن . شکسته بودم . داغون شدم .. حالم از همه چی بهم خورد . پوریا میومد از کارهای شبکه کردن و این چیزها میگفت و من کامپیوتر جتی نداشتم .
سال کنکورم شد و پدرم بنا گذاشت به عیاشی و کثافت کاری . ننم هم شروع کرد به دعوا مرافه و کلفت کردن گردن فک و فامیلاش.. با خودم عهد بستم کنکور بدم خلاص کنم خودمو . ولی خونه ما تبدیل شد به کاروانسرا و بیمارستان و زر و زر مهمونی. تولدا خونه ما بود عزاداری خونه ما بود و گره گوری هاشون رو میریختن که شکمشون رو گنده کنن و ما هم مث خر کار می کردیم . طوله هاشون میومدن با لگد میزدن در اتاق نمیذاشتن تمرکز کنی درس بخونی . سر امتحان قلم چی که نمره میومد هم گوه میکردن دهنمون که از بس معلوم نیست چه گهی میخوری که نمراتت پایین اومده . عاشق کامپیوتر بودم ولی مجبورم کردن برم تجربی پزشک بشم . ساعت ها بدون هیچ امید و تفریح و دوستی درس خوندم . کلی مزاحم اومدن خونمون رفتن . غذای درست نداشتیم بخوریم . همش کار پدرومادرم این بود که به بقیه ک..ن بدن . اما بچه های خودشون تو بدبختی . تا اینکه خواهرم رو پدرم با یک پسری دیده بود که کنار مدرسه فقط دارن حرف میزنن. پسره مزاحمش شده بود و اینم منطقی گفته بود که بره گم شه و پدرم گرفت انقدر زدش که داغون شد. از مدرسه رفت پرونده شو گرفت مدرسه رو عوض کرد. از داشتن یه دوست ممنوع شد .حتی حق نداشت بیرون بره . ذره ذره نابود شد. دیپلمم گرفت داشتن براش دنبال شوهر میگشتن . سال کنکورم رو به حد کافی گند زدم . تصمیم گرفتم از نو بخونم . پسر عمم سرباز شد و اونم کنکور ریده بود. از آنجایی که پدرم کارمند بود آشنا زیاد داشت کاری کردن افتاد تهران فقط صبا میرفت به گلهای یه منطقه آب میداد میومد خونه . همیشه ۱۱ خونه بود. من نشستم کنکور دادم و کلی تحقیر شدم . اسمم شد خنگول . اوسکول . خنگ . احمق . تن لش . گوساله. خواهرم روز به روز افسرده تر شد تا اینکه سرطان گرفت . سرشم نمی دونم دق کرد و یا سرطان کشتش .. بهرحال نزدیک کنکورم بود که خواهرم تصمیم گرفت این خونه نکبت رو برای همیشه باهاش خداحافظی کنه . من پسر بزرگتر موندم و پسر کوچیکتر و خواهرم که وسط بود مرد! به همین سادگی . نتونستم کنکور بدم . نابود شدم . برادرمم افسرده شده بود. اونم داشتن مثل من می کردن . همش من و میزدن تو سرش میگفتن برادر بزرگترت که گه بزرگتره هیچ گوهی نشده . تو هم که هیچ گوهی نمیشی. عمو عمه دایی خاله های حرومزادم میومدن میگفتن تو کی میری سربازی ؟ تو اصن دیپلم میرسی بگیری؟ تیکه پارش کردن . من خواستم برم سربازی از پدرم خواستم و بهش گفتم که تو که غلط حاصی نکردی لااقل سربازی مو اوکی کن من تهران بیفتم مث آدم بیام درس بخونم و گفت من برای تن لشی مث تو رو نمیزنم به کسی . گفتم تو برای عالم و آدم کار کردی به پسرت رسید تموم شد . خلاصه دعوا مرافه..
صبح اعزام کسی اصلا بیدار هم نشد. کوله مو برداشتم .. رفتم اتاق خواهرم و کلی گریه کردم .. و بعد عازم شدم .. آموزشم ۰۴ بیرجند افتاد و دهنمو سرویس کردن ، بعد همونجا بردنمون مرز افغانستان! و دوسال پوستم کنده شد .. تنها خبر خوشی که داشتم این بود که برادرم امیرکبیر قبول شد. از سربازی برگشتم و دیدم به به ! پدرم یه زن دیگه گرفته و زندگیمون به گوه واقعی کشیده . مادرمم زندگیشو ول کرده و من و برادرم قراره به گای عظما بریم . به همین سادگی . پدرم مال و اموال رو فروخت و با زن دومش ننم رو طلاق داد تا با سفره ابولفضلش حال کنه و رفت استرالیا! ننمونم موند دهنمون رو سرویس کرد . از سربازی برگشتم و دوباره کنکور دادم و دانشگاه آزاد قبول شدم. مث خر کار کردم تا شهریمو داد مو لیسانس گرفتم . مادرم رفته شوهر کرده و پدرمم اون سر دنیاست . خواهر بعد من هم که زیر خاکه و برادر از همه کوچکترمم که رفت اون سر دنیا . من تنها موندم و الان به سختی یه خونه کوچیک با دو تا از دوستام اجاره کردیم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد می کنیم که هشتمون گرو نهمون نباشه . سه جا کار میکنیم . اسنپ مسافرکشی میکنیم و زندگی میکنیم .نه دوست دختری دارم و نه ازدواجی کردم
من خانوادهای ندارم . شش ماه یک بار با برادرم خوش و بشی می کنیم . زندگیمون نابود شد . این داستان منه .. شما به این دوتا تانکر گوه میگی پدرمادر؟ ارزش احترامی براشون قایل میشی ؟ الان داره نزدیک چهل سالم میشه . زندگیم به گند کشیده شده.
حرفی نداشتم بزنم :)
نظرات (۷)