پدر و مادر مقدسه؟ کی میگه؟

میگفت شما پدرمادرتون برای خودتون مقدسه . برای شما باید به پدر مادر نیکی کنین . توی قرآن شما نوشته که پدرمادر مهمه ولی نه! پدرمادرها نه مقدسن و نه مهم و نه حتی عددی هستن . چرا باید بهشون نیکی کنم وقتی که اونا به من ظلم کردن . اونا به من درد دادن . اونا زندگی من رو نابود کردن ؟ برای چی باید بهشون احترام بگذارم؟ هوم؟

درست تو شرایط وحشتناک انقلاب و بعد انقلاب و جنگ انقدر احمق بودن که من رو به دنیا آوردن . خواهرمو به دنیا آوردن . و نفهمیدن این کشور اصلا امروزش معلوم نیست که فرداش بخواد معلوم باشه و اصلا برای چی یه بچه بیاریم و کاری کنیم عذاب بکشه. حالا به هر طوری بود به هر خریتی بود من رو به دنیا آوردن . پدرم سرباز بود و مادرم هم معلم . چطوری به فکرشون رسیده بود که بچه بیارن نمیدونم . سالی که پوشاک بچه نبود و باید کهنه می‌گرفتی و لای پام از شدتی که ریده بودم به خودم می سوخت و مادرم درگیر کارهای دیگه زندگی بود و گرچه هنوز هم منتش رو میزنه که من کونت رو با دست شستم . انگار بقیه پدرمادرها با روبات شستن . اواخر جنگ برادر آخرم هم به دنیا آمد. وضع مالی زیاد خوب نبود . مستاجر و خانه به دوش بودیم . هیچ وقت به آرامش زندگی نکردیم. خانواده مادرم که فرهنگی بودن پدرم رو به خاطر فقرش زیاد مسخره می کردن و تحقیرش می کردن . نه اساب بازی درستی دیدیم و نه لباس درستی تو تنمون . محل زندگیمون جنوب شهر بود و هر سری می رفتیم خونه این و اون مسخره می شدیم و تحقیر می شدیم . ندارم همیشه ورد زبان پدرم بود اما یه هو عموم نمی دونیم از کجا پول های نزولش پرداخت میشد و از زندان می اومد بیرون . یا پسرهای اون یکی عموم همیشه جدیدترین اسباب بازی ها را داشتن و امکانات رو و همش می گفتن عمو برامون خریده و درحالی که پدرشون یه بقال ناموفق بود . سال تا سال از خونه بیرون نمی رفتیم . هیچ تفریحی نداشتیم . هیچ امکاناتی نداشتیم . هیچ کلاسی نمی رفتیم . همیشه تابستان خود را چگونه گذراندید برای ما درد بوده و درد . هیچ وقت توی خونه روی خوش توی بچگی ندیدیم . پدرم ارتقا شغلی گرفت و وضعش بهتر شد و همچنین وضع بچه برادرش و خواهرش هم بهتر شد ولی ما همونطوری زخمی و افسرده و داغون همش توی خونه می نشستیم. اوج اسباب بازی ما بازی کردن با کلیدهای خونه بود . حق رفتن به کلوب رو هم نداشتیم . دوستامون توی کوچه بازی می کردن و صد تا کار می کردن ولی ما همیشه تو خونه بودیم و اسممون شده بود بچه خونگی . هی رفتیم و خواستیم ازشون لااقل ما رو کلاس زبان بنویسن و پدرم گفت که پول ندارم حالا صبر کنین . پدرم یواش یواش نمیدونم چکارها کرد که خیلی پولدار شد ولی خرج کردن برای خانواده زیاد براش معنی نداشت. سال دبیرستان که اوج شکوفایی ما بود همش تو خونه بودیم . ما غذای بیرون نمی خوردیم چون پدرم معتقد بود گرون و آشغاله و میشه همونو با تخم مرغ هم شکم رو سیر کرد. سهراب دوستم شد و اهل شعر و ادب بود . من رو هم علاقه مند کرد . گیتار میزد و من هم علاقه مند کرد . با پوریا دوست شدم که عشق کامپیوتر بود . اما من هیچی نداشتم . حتی موبایل هم نداشتم باهاشون در ارتباط باشم . بچه که نباید موبایل داشته باشه . مگر دکتر مهندسه که نیاز داشته باشه . همش خونه است . دوستاشم به خونه زنگ بزنن . مادرم هم همش سفره ابولفضل مینداخت . همش روضه همش گریه . پدرمم نمی دونم دزدی میکرد و یا معامله میکرد تونست یه خونه بخره و یه خونه هم بده اجاره و ماشین خارجی هم بخره. مادرم متری سفره ابوالفضل مینداخت ولی من کتاب می‌خواستم پول نمی داد بخرم . میگفتم یعنی بچه ات از ابولفضل اهمیتش کمتره؟ ابولفضل سالهای پیش شهید شده رفته ولی تو داری زنده زنده منو می کنی توی گور!

آخر فاز دزدی برداشتم . از بقیه پولهایی که میداد میگفت برو روغن بگیر زعفران برای شله‌زرد بگیر و یا گلاب بگیر تا سفره مونو درازتر کنیم منم قسمتی از پول رو می پیچوندم که بتونم باهاش چیز میز بخرم و حداقل های زندگیم رو داشته باشم . باز من آزاد بودم . بیچاره خواهرم که امیدی به زندگی نداشت . زندگی اون رو نابود کردن آشغال ها . سال تا سال تولد نمی گرفتن برای ما ولی تولد بچه خواهرها و برادرهاشون می شد میخواستن دیگه تن فروشی کنن براشون . ما کامپیوتر نداشتیم ولی کادو تولد به امیر پسر عمه ام یک ماشین سوار شدنی خریده بودن که قیمت سه تا لپ تاپ رو داشت. از این اسباب بازیا . اما ما هیچ تفریح و امکاناتی نداشتیم . دوستام تولد دعوتم میکردن نمیذاشتن برم . میگفتن اونا لاابالی ان . بی خانواده ان . سهراب گیتار میزد و من وسوسه شدم گیتار بزنم . خلاصه به بدبختی با اصرار و التماس که تولدمه بهم پول بدین به همراه پولهایی که جمع کرده بودم گیتار خریدم . روزی که گیتار اومد خونه داداش کوچیکه و خواهرم خیلی خوشحال شده بودن و دست میزدن بهش میگفتن وااای چقد سبکه . می زدن . تا اینکه مادرم اومد خونه فکر کرد دوستم رو آوردم و وقتی دید گیتار خریدم ۱۴ معصوم و فک فامیلاشو ریخت تو خونه که بزنن به کمرم. شبم پدرم اومد با قیافه حرف میزد . میترسیدم گیتارم رو بشکونه ولی حرفی نزد .. گفت من چه کردم که از خونه بقیه صدای اذان میاد و پسر تربیت میکنن دست گل ، برای ما باید صدای مطرب و مزغون و لهو و لعب و کثافت کاری بلند شه. معلمی برای گیتارم نداشتم . سهراب گیر میداد که بابا پاشو بیا بریم حافظ شناسی بریم کوه بریم فلانجا . هی میگفتن فلان روز قراره جمع شیم فلان کنیم نمی ذاشتن . یه روز یه هفته دهنشونو سرویس کردم که بذارن برم کوه! گفتم بابا دیگه کوهه . میگفتن دوستات میندازنت پایین میمیری. گفتم بابا چفت و چول نیستم که . خلاصه بعد رضایت دادن دیدم کتونی ندارم. گفتم کتونی میخوام گفتن نه دیگه همین کفش کهنه هاتو بپوش برو . وقتی رفتم حسابی دوستام بهم خندیدن . گفتن فلانی با این کفش که نمیتونی کوه بیای . تو همین پارک چرخ بزن ما بریم بالا بیایم . دلم خیلی گرفته بود. سنم زیاد شده بود ولی بعض داشتم . کنار میمون وسط پارک نشسته بودم و میخواستم بترکم . از اونجایی که نه تولد کسی میرفتم و نه با کسی قرار و مداری میذاشتم و نه امکاناتی داشتم که به کسی کاری کنم و یا کمکی کنم دوستانم باهام سرد شدن . نمره هام افت کرد. دیگه نمیخواستم درس بخونم . دوست داشتم کامپیوتر داشته باشم با کامپیوتر کار کنم نمی خریدن .. یه روز وقت اذان برادر کوچیک من شروع کرد با گیتار بازی کردن و پدر داشت نماز میخواند و مادر آشغالم انقدر رفت دم گوشش زر زد که گیتار خودمو توی سرم شکوندن . شکسته بودم . داغون شدم .. حالم از همه چی بهم خورد . پوریا میومد از کارهای شبکه کردن و این چیزها میگفت و من کامپیوتر جتی نداشتم . 

سال کنکورم شد و پدرم بنا گذاشت به عیاشی و کثافت کاری . ننم هم شروع کرد به دعوا مرافه و کلفت کردن گردن فک و فامیلاش.. با خودم عهد بستم کنکور بدم خلاص کنم خودمو . ولی خونه ما تبدیل شد به کاروانسرا و بیمارستان و زر و زر مهمونی. تولدا خونه ما بود عزاداری خونه ما بود و گره گوری هاشون رو میریختن که شکمشون رو گنده کنن و ما هم مث خر کار می کردیم . طوله هاشون میومدن با لگد میزدن در اتاق نمیذاشتن تمرکز کنی درس بخونی . سر امتحان قلم چی که نمره میومد هم گوه میکردن دهنمون که از بس معلوم نیست چه گهی میخوری که نمراتت پایین اومده . عاشق کامپیوتر بودم ولی مجبورم کردن برم تجربی پزشک بشم . ساعت ها بدون هیچ امید و تفریح و دوستی درس خوندم . کلی مزاحم اومدن خونمون رفتن . غذای درست نداشتیم بخوریم . همش کار پدرومادرم این بود که به بقیه ک..ن بدن . اما بچه های خودشون تو بدبختی . تا اینکه خواهرم رو پدرم با یک پسری دیده بود که کنار مدرسه فقط دارن حرف میزنن. پسره مزاحمش شده بود و اینم منطقی گفته بود که بره گم شه و پدرم گرفت انقدر زدش که داغون شد. از مدرسه رفت پرونده شو گرفت مدرسه رو عوض کرد. از داشتن یه دوست ممنوع شد .حتی حق نداشت بیرون بره . ذره ذره نابود شد. دیپلمم گرفت داشتن براش دنبال شوهر میگشتن . سال کنکورم رو به حد کافی گند زدم . تصمیم گرفتم از نو بخونم . پسر عمم سرباز شد و اونم کنکور ریده بود. از آنجایی که پدرم کارمند بود آشنا زیاد داشت کاری کردن افتاد تهران فقط صبا میرفت به گلهای یه منطقه آب میداد میومد خونه . همیشه ۱۱ خونه بود. من نشستم کنکور دادم و کلی تحقیر شدم . اسمم شد خنگول . اوسکول . خنگ . احمق . تن لش . گوساله. خواهرم روز به روز افسرده تر شد تا اینکه سرطان گرفت . سرشم نمی دونم دق کرد و یا سرطان کشتش .. بهرحال نزدیک کنکورم بود که خواهرم تصمیم گرفت این خونه نکبت رو برای همیشه باهاش خداحافظی کنه . من پسر بزرگتر موندم و پسر کوچیکتر و خواهرم که وسط بود مرد! به همین سادگی . نتونستم کنکور بدم . نابود شدم . برادرمم افسرده شده بود. اونم داشتن مثل من می کردن . همش من و میزدن تو سرش میگفتن برادر بزرگترت که گه بزرگتره هیچ گوهی نشده . تو هم که هیچ گوهی نمیشی. عمو عمه دایی خاله های حرومزادم میومدن میگفتن تو کی میری سربازی ؟ تو اصن دیپلم میرسی بگیری؟ تیکه پارش کردن . من خواستم برم سربازی از پدرم خواستم و بهش گفتم که تو که غلط حاصی نکردی لااقل سربازی مو اوکی کن من تهران بیفتم مث آدم بیام درس بخونم و گفت من برای تن لشی مث تو رو نمیزنم به کسی . گفتم تو برای عالم و آدم کار کردی به پسرت رسید تموم شد . خلاصه دعوا مرافه..

صبح اعزام کسی اصلا بیدار هم نشد. کوله مو برداشتم .. رفتم اتاق خواهرم و کلی گریه کردم .. و بعد عازم شدم .. آموزشم ۰۴ بیرجند افتاد و دهنمو سرویس کردن ، بعد همونجا بردنمون مرز افغانستان! و دوسال پوستم کنده شد .. تنها خبر خوشی که داشتم این بود که برادرم امیرکبیر قبول شد. از سربازی برگشتم و دیدم به به ! پدرم یه زن دیگه گرفته و زندگیمون به گوه واقعی کشیده . مادرمم زندگیشو ول کرده و من و برادرم قراره به گای عظما بریم . به همین سادگی . پدرم مال و اموال رو فروخت و با زن دومش ننم رو طلاق داد تا با سفره ابولفضلش حال کنه و رفت استرالیا! ننمونم موند دهنمون رو سرویس کرد . از سربازی برگشتم و دوباره کنکور دادم و دانشگاه آزاد قبول شدم. مث خر کار کردم تا شهریمو داد مو لیسانس گرفتم . مادرم رفته شوهر کرده و پدرمم اون سر دنیاست . خواهر بعد من هم که زیر خاکه و برادر از همه کوچکترمم که رفت اون سر دنیا . من تنها موندم و الان به سختی یه خونه کوچیک با دو تا از دوستام اجاره کردیم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد می کنیم که هشتمون گرو نهمون نباشه . سه جا کار میکنیم . اسنپ مسافرکشی میکنیم و زندگی میکنیم .نه دوست دختری دارم و نه ازدواجی کردم

من خانواده‌ای ندارم . شش ماه یک بار با برادرم خوش و بشی می کنیم . زندگیمون نابود شد . این داستان منه .. شما به این دوتا تانکر گوه میگی پدرمادر؟ ارزش احترامی براشون قایل میشی ؟ الان داره نزدیک چهل سالم میشه . زندگیم به گند کشیده شده.

حرفی نداشتم بزنم :)

لایک ۴

نظرات  (۷)

محمد

خیلی زندگی سختی داشتی .من هیچ چی نمی تونم بگم هیچی

نه حالا اینجوری هم سخت نبوده شکر خدا :))

سوالی نداری؟

littlegod

اگه بیشتر مینوشتی زار زار گریه میکردم همینجا😢😢

دیگه اون دوست در همین حد توضیح دادن دیگه :)

پدرمادرها لزوما چون پدرمادرن و مارو زاییدن دلیل بر احترام گذاشتن نیست. احترام رو خودشون بوجود میاورن و خودشون هم میتونن کاری کنن که احترامی نداشته باشن.

پارادوکس

سلام

اول اینکه خوندم ناراحت شدم .. اما بلاخره روز های خوب هم از راه میرسند امیدتون به خدا باشه (:

دعوا مرافه روز های خوب وبد کم و بیش توی همه خانواده ها هست ..  من یک اعتقادی دارم : حتی به حرمت همون نُه ماه باید احترامشون و حفظ کرد  ..

شاعر میگه:

دلی باید رنج من کشد تا صبر من داند

تحمل کردن ایوب را ایوب میداند

من هرچی بگم ارزش نداره چون جای شما نیستم تا تک تک واژه های  پاراگراف آخر شما رو درک کنم 😔

این بنده خدا که نابود شد رفت . ولی مرسی برای همدردیت . خیلی ممنونم .

ابن دوستمون هم که امیدوارم حالش بهتر بشه

yefelani

جوابت ب کامنت اولم تو  این پستو رو یجورایی دلداری دونستم :)

الان متوجه شدم دوست عزیزم :)

Nelii 💉📚

حتی نمیدونم چی میتونم بگم😔

 

پدر و مادر ما رو به اجبار وارد این زندگی کردن و تمام تلاششون برای ریدن بهش رو انجام دادن.

لعنت بهشون ! لعنت!

آشغال‌های عوضی

yefelani

دلداری قشنگی بود 😅

نسلمون از بین رفته ...

دلداری چی؟ :)

yefelani

تنها چیزی ک میتونم بگم اینه ک وسطای متن دیگ اشکام سرازیر شدن !!

_-

دیگه زندگی بعضی ها هم تلخه دیگه :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یک مسافر خسته از زندگی می‌نویسد
نویسنده این وبلاگ ، در هیچ وبلاگی نظر نمی‌گذارد. اگر وبلاگتان را معرفی می‌کنید ،‌آدرس ایمیل هم بدهید
موضوعات
نوشته‌ها
گزیده‌ای از خوانده‌ها و نوشته‌ها
این اولین تجربه ناموفق من بود
من همان گوشه ..
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان