ساعت پنج صبحه یعنی چی . یعنی من از شب تا الان نخوابیدم . چرا؟ چون ذهن و فکرم درگیر مسایل مختلف زندگیه. نمی دونم چه اصراری به بد بودن داریم . وقتی به عقب نگاه می کنم کلی تلاش بیهوده می بینم ولی باز تسلیم نمیشم . شاید فکر کنم یه ابلهم که قرار نیست تسلیم شدن رو باور کنه . اما ناراحتم . وقتی همش خودت رو سانسور می کنی . سعی میکنی از همه چی قایم شی . وقتی هرچی تلاش میکنی انگار کسی نیست که تورو بفهمه . کسی نیست ببینه چکار کردی و بهت بگه دمت گرم . بهت بگه تو چقدر مفید بودی برای جامعه خودت . وقتی که گمنام کلی کار میشه و هیچی به هیچی .
نمیدونم چندتاتون نادیده گرفته شدید. گاهی وقت ها فکر میکنین سهویه و خودتون رو آروم می کنین ولی گاهی وقت ها می بینین عمدی حرکاتتون رو و احساساتتون رو نادیده میگیرن. تا الان داشتم فکر می کردم که چرا من باید جای زخم خودزنی روی دستم داشته باشم و خجالت بکشم؟؟؟ همیشه یا از این چیزا به دستم ببندم و یا آستین بلند بپوشم چون یه روزی دیگه خسته شده بودم ؟؟ کسایی مگه نباید خجالت بکشن که من رو به این روز انداختن ؟
نمیدونم . نمیدونم از کجا شروع کنم بنویسم حتی . توی این کوچه روایت زیاده ...
+ با اینکه سیگاری نیستم و فقط برای امتحان کلا یه چندباری کشیدم ولی اصلا پیشنهادش نمیکنم .. دندونها رو آره ... ناااجور!
یه چیزی بگین بلکه حال و هوام عوض شه :ّ)
نظرات (۱۱)