تو گروه آکادمیک

توی گروه آکادمیک که نزدیک ۳۰۰ تا دانشجو توشن از کلمه دیوس استفاده میکنه!

مادرت جنده ای چیزیه که همچین گوهی رو پس انداخته؟؟ شغل بابات دیوسیه باید بیای توی گروهی که برای دانشگاهه به این و اون نسبت بدی؟ بابا چه مادرجنده‌هایی هستین شما! خاک تو سر دانشگاه آزاد کنن که بدون کنکور گوه‌هایی مث شماها رو توش راه داده!

۱ نظر لایک ۱

چالش : هرچه دلت می‌خواد بپرس

سلام. چالش به نوبت ما رسید و شما می‌توانید نه تنها دو سوال چالش بلکه هرچه دلتان می‌خواد بپرسید . من با کمال میل پاسخ میدم .

تنها لطفا نام و نام خانوادگی را پاسخ نخواهم داد . هرچه دوست داشتید بپرسید . پاسخ خواهم داد :)

 

++ واقعا نمی‌فهمم چرا بعضی از وبلاگ‌ها یا نظر مربوط به سوالاتم رو در این چالش پاک کردن و یا فقط تایید کردن و پاسخ ندادن ولی نظر بقیه رو پاسخ دادن . خب چالش دوست ندارین برای چی شرکت می‌کنین؟ برای چی آدم‌های دیگه رو ناراحت می‌کنین؟ کسایی که فقط تایید کردین هم لطفا نظرم رو پاک کنین

دیگه چالش هیچ کسی شرکت نمی‌کنم! آخرین چالش بود !

شوخی هم حدی داره

نمی‌دونم گریه کنم یا بخندم :)))))

خیلی دوست داشتم این قصه زاده تخیلاتم باشه ولی نیست! آقا زیادی خانومش رو دوست داشته فاز برمیداره که تا سرحد سکته خوشحالش کنه تو روز تولد خانمه از چهار ماه قبل شروع می‌کنه مشکوک بازی و سرد کردن رابطه که مثلا تو روز تولد بترکونه. الکی تماس‌های فیک مشکوک درست می‌کنه و کلی هم برنامه می‌چینه برای روز تولد خانومش و حدس بزنین چی شده؟؟

خانومه به تولد نرسیده مهریه رو گذاشته اجرا و حق طلاقم داشته :)))))))

بعد این هرچی التماس و غیره و اینکه بابا میخواستم سورپرایزت کنم دیگه خانومه زده سیم آخر طلاقشو داره میگیره :))))

داداش شوخی هم حدی نداره نمی‌تونی یارو رو بکشی که :))) 

هنوز هنگم! مهریه خانومه هم زیاده بیچاره شد رفت :)))

 

 

ب.ر.ن: عاشقم می‌شین مثل من بشین ، که هرگز نمی‌ذارم آب تو دل عشقم تکون بخوره . مرسی که حضورت توی زندگیم گرمیه :)

۷ نظر لایک ۲

پدر و مادر مقدسه؟ کی میگه؟

میگفت شما پدرمادرتون برای خودتون مقدسه . برای شما باید به پدر مادر نیکی کنین . توی قرآن شما نوشته که پدرمادر مهمه ولی نه! پدرمادرها نه مقدسن و نه مهم و نه حتی عددی هستن . چرا باید بهشون نیکی کنم وقتی که اونا به من ظلم کردن . اونا به من درد دادن . اونا زندگی من رو نابود کردن ؟ برای چی باید بهشون احترام بگذارم؟ هوم؟

درست تو شرایط وحشتناک انقلاب و بعد انقلاب و جنگ انقدر احمق بودن که من رو به دنیا آوردن . خواهرمو به دنیا آوردن . و نفهمیدن این کشور اصلا امروزش معلوم نیست که فرداش بخواد معلوم باشه و اصلا برای چی یه بچه بیاریم و کاری کنیم عذاب بکشه. حالا به هر طوری بود به هر خریتی بود من رو به دنیا آوردن . پدرم سرباز بود و مادرم هم معلم . چطوری به فکرشون رسیده بود که بچه بیارن نمیدونم . سالی که پوشاک بچه نبود و باید کهنه می‌گرفتی و لای پام از شدتی که ریده بودم به خودم می سوخت و مادرم درگیر کارهای دیگه زندگی بود و گرچه هنوز هم منتش رو میزنه که من کونت رو با دست شستم . انگار بقیه پدرمادرها با روبات شستن . اواخر جنگ برادر آخرم هم به دنیا آمد. وضع مالی زیاد خوب نبود . مستاجر و خانه به دوش بودیم . هیچ وقت به آرامش زندگی نکردیم. خانواده مادرم که فرهنگی بودن پدرم رو به خاطر فقرش زیاد مسخره می کردن و تحقیرش می کردن . نه اساب بازی درستی دیدیم و نه لباس درستی تو تنمون . محل زندگیمون جنوب شهر بود و هر سری می رفتیم خونه این و اون مسخره می شدیم و تحقیر می شدیم . ندارم همیشه ورد زبان پدرم بود اما یه هو عموم نمی دونیم از کجا پول های نزولش پرداخت میشد و از زندان می اومد بیرون . یا پسرهای اون یکی عموم همیشه جدیدترین اسباب بازی ها را داشتن و امکانات رو و همش می گفتن عمو برامون خریده و درحالی که پدرشون یه بقال ناموفق بود . سال تا سال از خونه بیرون نمی رفتیم . هیچ تفریحی نداشتیم . هیچ امکاناتی نداشتیم . هیچ کلاسی نمی رفتیم . همیشه تابستان خود را چگونه گذراندید برای ما درد بوده و درد . هیچ وقت توی خونه روی خوش توی بچگی ندیدیم . پدرم ارتقا شغلی گرفت و وضعش بهتر شد و همچنین وضع بچه برادرش و خواهرش هم بهتر شد ولی ما همونطوری زخمی و افسرده و داغون همش توی خونه می نشستیم. اوج اسباب بازی ما بازی کردن با کلیدهای خونه بود . حق رفتن به کلوب رو هم نداشتیم . دوستامون توی کوچه بازی می کردن و صد تا کار می کردن ولی ما همیشه تو خونه بودیم و اسممون شده بود بچه خونگی . هی رفتیم و خواستیم ازشون لااقل ما رو کلاس زبان بنویسن و پدرم گفت که پول ندارم حالا صبر کنین . پدرم یواش یواش نمیدونم چکارها کرد که خیلی پولدار شد ولی خرج کردن برای خانواده زیاد براش معنی نداشت. سال دبیرستان که اوج شکوفایی ما بود همش تو خونه بودیم . ما غذای بیرون نمی خوردیم چون پدرم معتقد بود گرون و آشغاله و میشه همونو با تخم مرغ هم شکم رو سیر کرد. سهراب دوستم شد و اهل شعر و ادب بود . من رو هم علاقه مند کرد . گیتار میزد و من هم علاقه مند کرد . با پوریا دوست شدم که عشق کامپیوتر بود . اما من هیچی نداشتم . حتی موبایل هم نداشتم باهاشون در ارتباط باشم . بچه که نباید موبایل داشته باشه . مگر دکتر مهندسه که نیاز داشته باشه . همش خونه است . دوستاشم به خونه زنگ بزنن . مادرم هم همش سفره ابولفضل مینداخت . همش روضه همش گریه . پدرمم نمی دونم دزدی میکرد و یا معامله میکرد تونست یه خونه بخره و یه خونه هم بده اجاره و ماشین خارجی هم بخره. مادرم متری سفره ابوالفضل مینداخت ولی من کتاب می‌خواستم پول نمی داد بخرم . میگفتم یعنی بچه ات از ابولفضل اهمیتش کمتره؟ ابولفضل سالهای پیش شهید شده رفته ولی تو داری زنده زنده منو می کنی توی گور!

آخر فاز دزدی برداشتم . از بقیه پولهایی که میداد میگفت برو روغن بگیر زعفران برای شله‌زرد بگیر و یا گلاب بگیر تا سفره مونو درازتر کنیم منم قسمتی از پول رو می پیچوندم که بتونم باهاش چیز میز بخرم و حداقل های زندگیم رو داشته باشم . باز من آزاد بودم . بیچاره خواهرم که امیدی به زندگی نداشت . زندگی اون رو نابود کردن آشغال ها . سال تا سال تولد نمی گرفتن برای ما ولی تولد بچه خواهرها و برادرهاشون می شد میخواستن دیگه تن فروشی کنن براشون . ما کامپیوتر نداشتیم ولی کادو تولد به امیر پسر عمه ام یک ماشین سوار شدنی خریده بودن که قیمت سه تا لپ تاپ رو داشت. از این اسباب بازیا . اما ما هیچ تفریح و امکاناتی نداشتیم . دوستام تولد دعوتم میکردن نمیذاشتن برم . میگفتن اونا لاابالی ان . بی خانواده ان . سهراب گیتار میزد و من وسوسه شدم گیتار بزنم . خلاصه به بدبختی با اصرار و التماس که تولدمه بهم پول بدین به همراه پولهایی که جمع کرده بودم گیتار خریدم . روزی که گیتار اومد خونه داداش کوچیکه و خواهرم خیلی خوشحال شده بودن و دست میزدن بهش میگفتن وااای چقد سبکه . می زدن . تا اینکه مادرم اومد خونه فکر کرد دوستم رو آوردم و وقتی دید گیتار خریدم ۱۴ معصوم و فک فامیلاشو ریخت تو خونه که بزنن به کمرم. شبم پدرم اومد با قیافه حرف میزد . میترسیدم گیتارم رو بشکونه ولی حرفی نزد .. گفت من چه کردم که از خونه بقیه صدای اذان میاد و پسر تربیت میکنن دست گل ، برای ما باید صدای مطرب و مزغون و لهو و لعب و کثافت کاری بلند شه. معلمی برای گیتارم نداشتم . سهراب گیر میداد که بابا پاشو بیا بریم حافظ شناسی بریم کوه بریم فلانجا . هی میگفتن فلان روز قراره جمع شیم فلان کنیم نمی ذاشتن . یه روز یه هفته دهنشونو سرویس کردم که بذارن برم کوه! گفتم بابا دیگه کوهه . میگفتن دوستات میندازنت پایین میمیری. گفتم بابا چفت و چول نیستم که . خلاصه بعد رضایت دادن دیدم کتونی ندارم. گفتم کتونی میخوام گفتن نه دیگه همین کفش کهنه هاتو بپوش برو . وقتی رفتم حسابی دوستام بهم خندیدن . گفتن فلانی با این کفش که نمیتونی کوه بیای . تو همین پارک چرخ بزن ما بریم بالا بیایم . دلم خیلی گرفته بود. سنم زیاد شده بود ولی بعض داشتم . کنار میمون وسط پارک نشسته بودم و میخواستم بترکم . از اونجایی که نه تولد کسی میرفتم و نه با کسی قرار و مداری میذاشتم و نه امکاناتی داشتم که به کسی کاری کنم و یا کمکی کنم دوستانم باهام سرد شدن . نمره هام افت کرد. دیگه نمیخواستم درس بخونم . دوست داشتم کامپیوتر داشته باشم با کامپیوتر کار کنم نمی خریدن .. یه روز وقت اذان برادر کوچیک من شروع کرد با گیتار بازی کردن و پدر داشت نماز میخواند و مادر آشغالم انقدر رفت دم گوشش زر زد که گیتار خودمو توی سرم شکوندن . شکسته بودم . داغون شدم .. حالم از همه چی بهم خورد . پوریا میومد از کارهای شبکه کردن و این چیزها میگفت و من کامپیوتر جتی نداشتم . 

سال کنکورم شد و پدرم بنا گذاشت به عیاشی و کثافت کاری . ننم هم شروع کرد به دعوا مرافه و کلفت کردن گردن فک و فامیلاش.. با خودم عهد بستم کنکور بدم خلاص کنم خودمو . ولی خونه ما تبدیل شد به کاروانسرا و بیمارستان و زر و زر مهمونی. تولدا خونه ما بود عزاداری خونه ما بود و گره گوری هاشون رو میریختن که شکمشون رو گنده کنن و ما هم مث خر کار می کردیم . طوله هاشون میومدن با لگد میزدن در اتاق نمیذاشتن تمرکز کنی درس بخونی . سر امتحان قلم چی که نمره میومد هم گوه میکردن دهنمون که از بس معلوم نیست چه گهی میخوری که نمراتت پایین اومده . عاشق کامپیوتر بودم ولی مجبورم کردن برم تجربی پزشک بشم . ساعت ها بدون هیچ امید و تفریح و دوستی درس خوندم . کلی مزاحم اومدن خونمون رفتن . غذای درست نداشتیم بخوریم . همش کار پدرومادرم این بود که به بقیه ک..ن بدن . اما بچه های خودشون تو بدبختی . تا اینکه خواهرم رو پدرم با یک پسری دیده بود که کنار مدرسه فقط دارن حرف میزنن. پسره مزاحمش شده بود و اینم منطقی گفته بود که بره گم شه و پدرم گرفت انقدر زدش که داغون شد. از مدرسه رفت پرونده شو گرفت مدرسه رو عوض کرد. از داشتن یه دوست ممنوع شد .حتی حق نداشت بیرون بره . ذره ذره نابود شد. دیپلمم گرفت داشتن براش دنبال شوهر میگشتن . سال کنکورم رو به حد کافی گند زدم . تصمیم گرفتم از نو بخونم . پسر عمم سرباز شد و اونم کنکور ریده بود. از آنجایی که پدرم کارمند بود آشنا زیاد داشت کاری کردن افتاد تهران فقط صبا میرفت به گلهای یه منطقه آب میداد میومد خونه . همیشه ۱۱ خونه بود. من نشستم کنکور دادم و کلی تحقیر شدم . اسمم شد خنگول . اوسکول . خنگ . احمق . تن لش . گوساله. خواهرم روز به روز افسرده تر شد تا اینکه سرطان گرفت . سرشم نمی دونم دق کرد و یا سرطان کشتش .. بهرحال نزدیک کنکورم بود که خواهرم تصمیم گرفت این خونه نکبت رو برای همیشه باهاش خداحافظی کنه . من پسر بزرگتر موندم و پسر کوچیکتر و خواهرم که وسط بود مرد! به همین سادگی . نتونستم کنکور بدم . نابود شدم . برادرمم افسرده شده بود. اونم داشتن مثل من می کردن . همش من و میزدن تو سرش میگفتن برادر بزرگترت که گه بزرگتره هیچ گوهی نشده . تو هم که هیچ گوهی نمیشی. عمو عمه دایی خاله های حرومزادم میومدن میگفتن تو کی میری سربازی ؟ تو اصن دیپلم میرسی بگیری؟ تیکه پارش کردن . من خواستم برم سربازی از پدرم خواستم و بهش گفتم که تو که غلط حاصی نکردی لااقل سربازی مو اوکی کن من تهران بیفتم مث آدم بیام درس بخونم و گفت من برای تن لشی مث تو رو نمیزنم به کسی . گفتم تو برای عالم و آدم کار کردی به پسرت رسید تموم شد . خلاصه دعوا مرافه..

صبح اعزام کسی اصلا بیدار هم نشد. کوله مو برداشتم .. رفتم اتاق خواهرم و کلی گریه کردم .. و بعد عازم شدم .. آموزشم ۰۴ بیرجند افتاد و دهنمو سرویس کردن ، بعد همونجا بردنمون مرز افغانستان! و دوسال پوستم کنده شد .. تنها خبر خوشی که داشتم این بود که برادرم امیرکبیر قبول شد. از سربازی برگشتم و دیدم به به ! پدرم یه زن دیگه گرفته و زندگیمون به گوه واقعی کشیده . مادرمم زندگیشو ول کرده و من و برادرم قراره به گای عظما بریم . به همین سادگی . پدرم مال و اموال رو فروخت و با زن دومش ننم رو طلاق داد تا با سفره ابولفضلش حال کنه و رفت استرالیا! ننمونم موند دهنمون رو سرویس کرد . از سربازی برگشتم و دوباره کنکور دادم و دانشگاه آزاد قبول شدم. مث خر کار کردم تا شهریمو داد مو لیسانس گرفتم . مادرم رفته شوهر کرده و پدرمم اون سر دنیاست . خواهر بعد من هم که زیر خاکه و برادر از همه کوچکترمم که رفت اون سر دنیا . من تنها موندم و الان به سختی یه خونه کوچیک با دو تا از دوستام اجاره کردیم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد می کنیم که هشتمون گرو نهمون نباشه . سه جا کار میکنیم . اسنپ مسافرکشی میکنیم و زندگی میکنیم .نه دوست دختری دارم و نه ازدواجی کردم

من خانواده‌ای ندارم . شش ماه یک بار با برادرم خوش و بشی می کنیم . زندگیمون نابود شد . این داستان منه .. شما به این دوتا تانکر گوه میگی پدرمادر؟ ارزش احترامی براشون قایل میشی ؟ الان داره نزدیک چهل سالم میشه . زندگیم به گند کشیده شده.

حرفی نداشتم بزنم :)

۷ نظر لایک ۴

چرا اینجوری شده؟

نمی‌دونم چرا اینجوری شده . حس می‌کنم زمان قدیم دانشجوها خیلی خیلی  خیلی خیلی خیلی بهتر از الان بودن . دانشجو های الان عقده‌ای ، بیشعور ، ابله ، حسود، خودخواه ، بیسواد، بی ای کیو، خنگ ، ابله ، فاسد ، متقلب ، دزد علمی ، لش ، بی عرضه ، آخه چقدر بگم ازشون ؟؟

گرچه خب استثنا هم همیشه هست ولی دسته بزرگی ازشون همینن ! اسمش رو گذاشته نماینده کلاس بعد رفته مرده همه زرت و زرت باید خودشون به استاد پیام بدن و صندوق ایمیل استاد باید بترکه ! چرا؟ چون روز اولی که استاد گفت کی نماینده میشه همه ک×مغزها عربده که آی من من من من من ! ولی دریغ از یه کمک و یه هماهنگی . یه جنازه کامل . آخه چقدر یکی می‌تونه بیشعور باشه؟ واقعا دانشجو زمان قدیم حرمت داشت . از وقتی دیگه هر واحد ساختمونی شد دانشگاه و اتاق‌هاش شدن کلاس و سر هر کوچه آزاد و غیر انتفاعی و پیام نور و پیام گوز و علمی کاربردی و.. زده شد دیگه گوه خورد تو اسم دانشجو (گرچه همین شکل دانشجو‌ها تو دانشگاه دولتی هم هستن!) . اصن واقعا برای علم کشور نه تنها تاسف خورد بلکه رید توش ! همینه انقدر عقب موندیم.

کاش کلا یه صد سال پیش به دنیا اومده بودم!

۲ نظر لایک ۲

اگه می‌تونستم

اگر می‌تونستم توی تاریخ یک چیزی رو تغییر بدم ، میرفتم به سی سال پیش ، به دنیا اومدن خودم رو تغییر میدادم و جلوش رو می‌گرفتم .. داستان این نیست که زندگی باید تموم بشه . داستان من اینه که زندگی اصلا نباید شروع میشد !

جایی رو پیدا نکردم که از کسی نخورم لگد. اصلا کل طول زندگی گوهه! 

۰ نظر لایک ۰

اولین سیگار زندگی ؟

وقتی دردها فشار میارن ، فقط می خوای به یک چیزی پناه ببری . دیگه هیچ چیزی آرومم نمی کرد . اولین سیگارم رو کشیدم ! آره! اولین سیگار. من که کلا اهل هیچی نبودم و حالا می خوام اهلش باشم چون از این همه فشار خسته شده بودم . اولین سیگار زندگیم کاپیتان بلک بود. مزه تلخی داشت . خیلی تلخ . تلخی مثل قهوه ، یه تلخی مطبوعه .ولی تلخی سیگار یه جور خاصی بود . شاید سیگارش تقلبی بود . نمی دونم . ولی بهرحال اولین پوک زندگیم رو زدم و سعی کردم به سینه ندم . یعنی دودش رو درون دهان بچرخونم ..

این یک پست تبلیغ سیگار نیست ! در مزخرف بودن سیگار شکی نیست . مخصوصا حالا که یک بار حداقل امتحانش کردم و با قدرت تمام می تونم بگم مزخرف بود . ولی شما خودتون مختارین که برین بکشین و یا نکشین . این پست و این وبلاگ به هیچ عنوان نه شما را نهی از کشیدنش می کنه و نه تبلیغ میکنه که برین بکشین .

درد اونجایی بود که من ، کارهایی که گفتم عمرن نمی کنم و انجام دادم . یعنی چه فحشی باید بدم به زندگی و شرایط و اشخاصی که در نهایت من رو به اینجا رسوندن که برای فرار از بدبختی ها به یک مزخرفی به اسم سیگار چنگ بزنم !‌ خسته ام . ولی زندگی می کنم . سعی می کنم قوی باشم . و قوی هم خواهم بود.

۱ نظر لایک ۰

شاید عدد بزنم بهتر باشه :)

بچه که بودم ، مدرسه تیم فوتبال میذاشت . زنگ ورزش که می شد بچه‌ها برای خودشان تیم جمع میکردند. کلاس ما ۲۱ نفر بود. میدونی یعنی چی؟ یعدی دو تا تیم ده نفره و یک نفر اضافی! می‌دونین اون یک نفر اضافی کی بود؟ آفرین! من! همه همدیگر رو برمی‌داشتن و انگار عادت بود که من رو برندارن. معلمم برای اینکه دلم نشکنه منو میذاشت داور باشم. کارم این بود مثل چی دنبال توپ می‌دوییدم . خودم خوشحال بودم از داور بودن . ولی بعد یک مدت خیلی کسل کننده شد. همش باید دنبال توپ می‌دوییدم! داد و بیداد بچه‌ها رو روی سرم تحمل می‌کردم سر قضاوت‌ها . چند باری توپ به پام خورد . توپی که باید گل می‌شد . معلم ورزش گفت کمک داور باشم و خودش داور اصلی بچه‌ها رو از گوشه زمین نگاه می‌کرد . این ادامه پیدا کرد تا من مدرسه‌ای رفتم که پینگ پنگ داشت . اونجا هرکسی که فوتبال راهش نمی‌دادن می رفت پینگ پنگ . می گفتیم تنیس روی میز :) . اونجام چون میز کم بود معمولا می‌ذاشتم بچه‌ها بازی کنن خودم می شستم لغت حفظ می‌کردم یا توی ذهنم به برنامه هایی که قراره بسازم فکر می کردم . مخصوصا دوران دبیرستان که به شرکت هایی که قراره درست کنم و این صحبتا . بچه ها تولدشون همدیگه رو دعوت می کردن ولی من و کسی دعوت نمی کرد . البته می کردن من نمی رفتم . تا اینکه من تصمیم گرفتم تولد دعوتشون کنم . بعد کلی التماس و بدبختی از خانواده گفتن می تونم دعوت کنم . من هم ۱۰ نفر از اون هایی که فکر می کردم بیشتر باهاشون صمیمی هستم دعوت کردم . به خونه گفتم ده نفرن و چه بلبشویی شد . گفتن قرار بود دو سه نفر باشه . خلاصه گفتن تولد رو زود تموم کن شام نمونن چون شام مهمون داریم. از اون ده نفر ۳ نفر اومدن و فقط یک نفرشون شام موند . میهمانان جای دیگه پذیرایی شدن و دوست من توی اتاق من که شریکا برای من و برادرم بود اون شب استثناعا برادرم اجازه داده بود که بتوانم تولد در اتاقم بگیرم . انتظار داشتم ۱۰ نفرشونم بیان ولی خب سه نفر اومدن که دو نفرشون فکر کنم نیم ساعت و یا یک ساعت بعد رفتن . گذشت و زمانی شد که من سعی می کردم کلاس های مختلف برم . همکلاسی ها با هم دیگه گروه تشکیل داده بودن توی وایبر ولی چون من گوشی هوشمند نداشتم خب از این دورهمی ها عقب بودم . درسته بعد ها گرون ترین گوشی هوشمند برام خریداری شد ولی اون موقع خانواده صلاح نمی دیدن که من گوشی هوشمند داشته باشم . برنامه های کوهنوردی می ذاشتن که من خیلی دوست داشتم برم . ولی روم نمی شد که بگم من هم ببرید  . تا اینکه یک روز پررو شدم و در کلاس گفتم من هم بیام و اونا هم گفتن بیا .. که همان روز خانواده خودش را کشت که نه ! بچه مان را می برند از بالای کوه می ندازن پایین . و همین شد که اسم ما شد بپیچون و دیگه کسی ما رو راه نداد توی این برنامه های گروهی . گذشت و من ایده داشتم که گروهی رو جمع کردم . شش نفر شده بودیم و حسابی برنامه ریزی کرده بودیم . در اواسطش بودیم که نفر هفتمی اضافه شد و که کاری رو می کرد که من بلد بودم . رفتار ها با من عوض شد . شوخی هایی شد که دوست نداشتم . از آنجا که ایده برای من بود دوست داشتم مدیر تیم من باشم ولی دیدم که مدیریت تیم افتاد به دست کسی که تحصیلات دانشگاهی داره و من نه. دیدم دارم کنار گذاشته می شم . من هم عصبانی شدم و با دو نفرشان درگیری داشتم . بهشان گفتم ایده برای منه . سپس گروهی تصمیم گرفتند که من را کنار بگذارند. و دلیلشان هم این بود که ایده بسیار شاخی هم نداری حالا خودت را پاره می کنی . این ایده به ذهن هر کسی می رسه . مهم اجراشه که الان بهترین ها دارن اجرا می کنن . در ازای ایده میتونیم بهت ۲۰۰ هزارتومن بدیم و خداحافظی . حتی زورم هم می اومد که بگیرم ۲۰۰ تومن رو . دوباره زنگ زدم به دوستای دیگم . ایده رو بهشون گفتم . گفتم سریعا جمع شیم ما زودتر بسازیم و به بازار بدیم . ولی هیچ کس با من همکاری نکرد . سرد و دلشکسته شدم . چون کلاس رفته بودم و ساز بلد بودم تصمیم گرفتم بند موزیک بزنم . سربازی شروع شد و من رفتم سربازی . نمی دونم چرا که توی سربازی همه با هم رفیق بودن هرجا هوای همو داشتن ولی من و هیچ کی هوامو نداشت . شده بود چهار روز پشت سر هم نگهبان شده بودم و یک شب استراحت دوباره چهار شب پشت سر هم و یک شب استراحت و بعد از اون یک شب درمیون نگهبان بودم . درسته جای نگهبانی بد نبود ولی پوستم کنده شد . به بدبختی موفق شدم برم انتقالی بگیرم از اون یگان داخل پادگان به یک یگان دیگه. اونجا که رفتم دیدم همه در ماه یک بار و دوبار در پادگان وامیستن ولی من باید ۱۶ بار واستم . رفتم اعتراض کردم گفتن توی این گروهان جدیدی! فقط هم تو جدیدی . ما که نمی تونیم به کسی که سه ماه آخر خدمتشه بگیم تو ۷ بار واستا . گذشت و اونها رفتن و من شدم سرباز خدمت بالا. تا اینکه یک دکترا به یگان ما آمد و به خاطر درجه بالایی که داشت ارشد اون شد و اون برنامه موندن تو پادگان رو نوشت. ایشون هم نه گذاشت نه برداشت گفت مت بالا پایی نداریم همه عادلانه . تحصیل کرده ها یکی دو تا کمتر حالا. اونجام باز توی ماه ۷ و ۸ تا رو میدادم حتی توی ماه آخر خدمتم! از خدمت که ترخیص شدم تماس گرفتم با بچه های آموزشگاه که یک گروه موزیک بزنیم . چارتارم اون موقع حسابی گرفته بود با این ایده که بیایین ما هم چارتار بزنیم و اینا ، به بهانه این که بابا ما صدا نداریم نیومدن . گفتم خو بند بیکلام میشیم موزیک بیکلام میدیم . گفتن سلیقه ایرانیا نیست بعدم ما کار های مهمتری داریم . زندگی داریم . ساز رو برای دل خودمون یاد گرفتیم .. نشد !

خودم چند تا تنظیم کردم و فرستادم به کلی تنظیم کننده ها که بیشترشون جواب ندادن و تک و توکی هم که جواب دادن برام آرزوی موفقیت کردن و گفتن باید بیشتر تلاش کنم .. سرد شدم و ولش کردم. اومدم یک وبلاگ ساختم . می دیدم که بلاگرها با هم اجتماع تشکیل دادن بیرون میرن گروهی سینما میرن فلان بهمان. من هی میرفتم نظر میدادم ولی کسی منو نمی دید . رومم نمیشد بهشون بگم که میشه منم بیام ؟ این ور اون ور کسی ما رو جایی دعوت نکرد. همه تو نظرا همو پشتیبانی میکردن ولی من نظر میدادم با یک پاسخ سرد جواب می گرفتم . رک بگم دووم نیاوردم و زود حذف کردم. یک سرور گیم درست کردم که بازی کنیم و کلی هزینه براش کردم ولی هیچ کس نیومد توی سرور تا اینکه موعد پرداختش اومد و بسته شد. هر چقد سعی کردم بلاخره یه جا منو راه بدن ندادن! و اونجا بود که عوض شدم! اونجا بود که تصمیم گرفتم سولو شم. تصمیم گرفتم برای هدفهای زندگیم تکی تلاش کنم! تصمیم گرفتم تکی تنظیم کننده بشم . تکی برنامه نویسی یاد بگیرم . تکی ورزش کنم . تکی تفریح کنم و تک و تنها باشم. الان حسابی بهش عادت کردم و کارهای خارق العاده ای ازم سر میزنه .. میخوام بگم اگر شما الان توی این وضعیت من هستین زودتر سولو بشین و تکی کاراتونو بکنین! حیفه! منتظر بقیه نمونین چون ارزشش رو ندارن.

۰ نظر لایک ۳

این اولین تجربه ناموفق من بود ..

در فلان تاریخ فلان روزی ، وحشتناک‌ترین خبر زندگیم رو دریافت کردم. خبری که زندگیم رو به طور کامل عوض می‌کرد .سرنوشتم را عوض می‌کرد . وجودم را عوض می‌کرد . خبر نابودکننده‌ای بود . من قرار بود نابود شم . داشتم نابود هم می‌شدم . سعی کردم حس و حالم را درست کنم .. دختری را دوست داشتم . نامش "ت" بود . زیبا بود و شیرین . دوستش نداشتم که عاشقش بودم . اما عشق پنهان بود. از روابطش می‌گفت و مرا می‌کشت ، اما گذشت و درست ۵ روز پس از شنیدن این خبر ، راز این عشق فاش شد و در پاسخ دوستت دارم‌هایی که به او گفتم ، بیچا کردی بود . عشقم را از دست داده بودم . ناگهان فشار زیادی بر من وارد شد برای کمک به آدمی که آنطور که باید خوب نبود . از اسم من سو استفاده شد . در نهایت پس از کلی کثافت کاری و دختربازی‌هایی که آمارش از دستم در رفت ، برای همیشه بلاکم نمود و کل اتهام‌ها را بر سر من ریخت . تصمیم گرفتم چیزی بسازم و منتشر کنم . پس از انتشار مسخره شدم . سعی کردم یک پروژه گروهی بسازم کمی آرام شم .. قول همکاری گرفتم ولی هیچ کس جلو نیامد و تنها ماندم .... و مادربزرگ فوت کرد .. هنوز از غم مادربزرگ فارغ نشده بودیم که زن عمو فوت کرد ... هنوز به فراغت هم نرسیده بود و همان بحبوحه غم ، شوهر عمه فوت کرد .. در غربت بودم . هیچ دوستی نبود . هیچ دوستی به معنای واقعی نبود. دورم بجز دو نفر ، پر شده بود از آدم‌های کثیف و به درد نخور که دستمال توالت هم برایشان زیاد است. آدم‌های آشغال به درد نخور . کسی کمکی نکرد . خودم را خواستم آرام کنم ، صمیمی ترین دوستم ، شب خوابید و صبح بیدار نشد! ... درب و داغان شدم . وضع مالیم رو به وخامت رسیده بود .. درب و داغون به معنای واقعی کلمه بودم . رفتم شرکت و دیدم شرکتی که داخلش کار می‌کنم ورشکسته شده و قرار است دیگر از فردا سر کار نیاییم . کارم را از دست دادم .. کاری را برای شخصی ارسال کرده بودم که کلی فحشم داد و بلاکم کرد. با وجود اینکه از کار استفاده کرد ولی به دروغ گفت که به دردش نخورده و پولی پرداخت نمی‌کند. تماس گرفتم خانه کمی صحبت کنم ، کسی وقت نداشت . یک استارتاپی احداث کرده بودم که حتی یک مشتری نداشت و به پایان دوره پرداخت سرورش رسید و پول نداشتم پرداخت کنم . در اوج تنهایی و بدبختی می‌سوختم که شخصی مرا مورد سو استفاده قرار داد و بار شدید روانی بر من وارد شد (خصوصی است) . در همین بینابین ناگهان از قول من صحبتی شد که که تهمت کامل بود و پخش شد و باعث شد یکی از عزیزترین آدم‌های زندگیم بر صورتم در تلگرام بنویسد که خاک بر سرم و بعد از کلی لیچار بلاکم کند.

جایی رسیدم که گریه هم نمی‌آمد . تصمیم خودم را گرفتم . برنامه ریزی را کردم . اتاقم را مرتب کردم . تیغ ریش تراش را جدا کردم . از خانه قبلی از هم خانه قبلی هم به تعداد قابل توجهی قرص برداشته بودم که برای امراض مختلف بود اما بخشی از آن که می‌شناختم ، آرامبخش بودند. آن‌ها را در ظرفی ریختم و آماده کردم. دوش گرفتم . خودکارم را برداشتم و روی کاغذ یک جمله نوشتم : از همه تان متنفرم.

آماده شدم برای پایان دادن به زندگیم .

همه چیز مهیا بود . قرار بود راس ساعت نه شب تمامی قرص‌ها را بخورم و سپس رگ دستم را هم ببرم و تمام کنم. آن هم خارج از ایران . در غربت و تنها. در کاغذ دیگری که بر روی دستشویی چسبانده بودم نوشته بودم که لطفا من را در همینجا دفن کنید. میدانستم اگر چند روزی از من خبر نشود ، صاحب‌خانه ام این حق را دارد که از شاه‌کلیدش استفاده کند و در خانه را باز کند .

قبل از شروع کار تصمیم گرفتم کامپیوترم را روشن کنم و آخرین اخبار زندگی را بخوانم و ببینم در دنیا چه خبر است و بعد تمام کنم! تصادفا دیدم یکی از دوستانم به نام آقای میم لایوش را باز کرده و با دوستش آقای الف و دیگر دوستان مشغول بازی کردن است . تصمیم گرفتم به عنوان آخرین صحنه‌های زندگی ، لایو استریم او را نگاه کنم .قهوه‌ای دم کردم و پای استریم نشستم .

آقای میم به همراه دوستانش انقدر مسخره‌بازی درآورد که در لحظه‌ای از شدت خنده کم مانده بود فرایند خودکشی‌ام ناقص بماند و از شدت خنده خفه شوم و بمیرم . در حدی non-stop خندیده بودم که فردایش عضلات بالای شکمم درد می‌کردند!

پس از کلی خنده دراز کشیدم . قهوه‌ام سرد شده بود. خوابم برد ...

فردا صبح حال بهتری داشتم .. و اتفاقات مختلف رخ داد و درنهایت پروژه خودکشی به طور کامل منتفی و شکست خورد. این اولین تجربه من از پایان دادن زندگیم بود . برای چه این را نوشتم؟ آیا قصد دارم خودکشی را تعریف کنم و بگویم هرجا کم آوردید خودکشی کنید؟

این روزها دردهایمان زیاد است . انقدر زیاد که نفسی نمانده که بکشیم ... لطفا همدیگر را بیشتر درک کنید . اگر آن روز آقای میم نبود که استریم کند ، امروزی من نبودم که این پست را بنویسم . لطفا حواسمان به آدم‌های اطرافمان باشد ... شاید یک زنگ ساده دوستمان به ما ، دقیقا آخری زنگی باشد که به ما زده .. شاید  آخرین پست وبلاگ دوستمان ، آخرین پست وبلاگی باشد که نوشته ، آخرین استوری که زده ، آخرین درخواستی که از شما داشته ... و سپس تمام کند ...

لطفا حواسمان بیشتر به هم باشد . لطفا حواسمان به آخرین‌هایمان باشد . گاهی با یک کار ساده جان یک انسان را نجات می‌دهید . خیلی دوست داشتم این داستان را از خودم سر هم کرده باشم تا گوشزد کنم که حواستان به آخرین‌ها باشد ، ولی این داستان واقعیست . اگر آن روز یکی از این اتفاقات نمی‌افتاد ، اکنون این پستی هم وجود نداشت ، و چه بسا پست‌های بیشتری که قرار بود وجود داشته باشند و دیر شده و صاحبانشان دیگر نیستند و وجود ندارند! به همین سادگی ...

حواسمان به آدم‌ها باشد ... ما حالمان خوب نیست ....

۴ نظر لایک ۳

سرآغاز

بلاگ بیان همیشه وقتی که توش وبلاگ می‌سازی ، یک پست برات داره که اسمش سرآغازه . برای همین خیلی به مغز فشار نیاوردم تا بخوام برای اولین پست شروع این وبلاگ ، عنوان انتخاب کنم . هزینه دروغ زیاده ولی هزینه کمک به دروغ‌گو دقیقا همون میزان هزینه‌داره . ولی حداقلش تجربه کسب کردم . از انجمن‌های شخصی برای کامپیوتر تا انجمن‌هایی که با دوستانم ساختم برای هواداری از هنرمندان مختلف تا ساختن وبلاگ‌های متعدد و ساختن وبلاگ‌های گروهی و اصرار و التماس کردن به آدم‌های برای آمدن و نوشتن ، حداقل امروز تجربه کافی رو برای ادامه زندگی در فضای مجازی دارم . این یعنی که اینجا را از صفر نساختم . درست مثل اینه که شما یه خونه می‌سازین و بعد اون رو می‌دین به مستاجر تا مدتی توش بشینه . مستاجرتون خودش رو گریم می‌کنه شکل شما و میره و از همه همسایه‌ها پول قرض می‌گیره. زیرزمین خونتون یه مزرعه ماریجوانا می‌سازه. هر روز زن می‌آره خونه و یه قمارخونه خوب راه می‌ندازه . همزمان هم بیت‌کوین ماین می‌کنه و هم مزاجمت‌های تلفنی درست می‌کنه و خلاصه هربلایی که فکرش رو بکنید سر خونتون می‌آره و میذاره می‌ره . شما برمی‌گردید و می‌بینید که بله! ۱۰۰ میلیون قبض برق اومده . کلی زن اومدن لگد میزنن به در که سرشون کلاه رفته و ازشون سو استفاده شده . همسایه‌ها پولشون رو ازت می‌خوان ، پلیس خونه رو می‌خواد ضبط و دستگیرت کنه چون بلاخره ساقی‌ها رو گرفته و اعتراف گرفته که همه از این خونه جنس می‌بردن و پخش می‌کردن ، چند تا قمارباز حرفه‌ای دنبالتن تا به خاطر تقلب تو قمار سرتو ببرن بذارن روی سینه‌ات و کاملا هم حقته! چون وقتی خونه رو به مستاجر می‌دی .. باید حواست رو جمع می‌کردی .

گذشته‌ها گذشته. من قاضی نیستم . همیشه سعی کردم اگر از کسی رازی دارم اون رو به زبون نیارم. حتی اگر به ضررم تموم بشه. از نو این خونه رو پاک کردم . همه چی‌شو! همه پست‌ها و نظراتشو . همه صفحاتش رو . همه لینک‌ها و کسانی که دنبال می‌شدن . همه و همه رو برای همیشه حذف کردم . آدرسش رو عوض کردم و یک شروع جدیدی آغاز کردم و دلم می‌خواد اینبار توی این خونه و توی این آدرس خودم بنویسم . خودم مسولیت قبول کنم . اگر ماریجوانا می‌کارم خودم بکارم . اگر لاس با کسی میزنم خودم مسئولیتش رو به عهده بگیرم. اگر سر کسی کلاه می‌ذارم، بگم آره من گذاشتم . گرچه در این حد وحشی نیستم . هزینه کمک به یک دروغ‌گو، شریک جرم بودن است.

سروصداهایی در مورد صیانت از فضای مجازی و غیره می‌آد . دیدم جایی بهتر از اینجا نیست . تا بشینم و ساعت‌ها فکر کنم و یک آدرس جدید به مغزم فشار بیارم و بسازم و بیام و همه چیشو از اول بسازم، دیدم اینجا را دارم و چه بهتر که در همین جا بنویسم بدون هیچ استرسی! آدرسش رو عوض می‌کنم و بعد شروع به نوشتن می‌کنم .

به همین منظور من آدم جدیدم . این وبلاگ جدید است و قسم می‌خورم که شما کاملا با شخص دیگری طرف هستید . لطفا اگر اسراری دارید، آن را بازگو نکنید چون حتی دوست ندارم که بدانم . کلیه نظراتی که احیانا توسط نویسنده قبلی این وبلاگ به ثبت رسیده و به خاطر تعویض آدرس ، ممکن است آدرس اینجا را نمایش بدهد به هیچ عنوان مورد تایید بنده نیست و تنها نظراتی که از تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱ به بعد گذاشته می‌شوند ، مسئولیتش را من می‌پذیرم .

دوست دارم نام مستعارم را شما انتخاب کنید . خودم همین مسافر را بیشتر دوست دارم . از اونجایی که بعد از اجرای طرح صیانت جایی برایم در فضاهای مجازی دیگری نیست، به وبلاگ پناه آوردم. دیگر هیچ چیزی من را آزار نمی‌دهد و حسابی در این زندگی تجربه‌هایم را کسب کرده‌ام . دوست دارم راحت در این وبلاگ خودم باشم و از خودم بنویسم . از هر چیزی که دوست دارم . از هرچیزی که من را آزار می‌دهد . از هر چیزی که خواندم . دیگر از آن وحشی طغیان‌گر که زیر بار هیچ چیزی نمی‌رفت خسته شده ام . دوست دارم اکنون آدم آرام و مطیعی باشم و لباس دیوانگی را از تنم برای همیشه دربیاورم و کمی پخته شوم . 

اینجا شما همه چیز پیدا می‌کنید که در نهایت آن را مسافر نوشته . اما قطعا پشت اسم مسافر یک شخص حقیقی دارای نام و نام‌خانوادگی وجود دارد که از زیر بته به عمل نیامده است . پس قطعا مسولیت کلیه داستان‌ها و پست‌ها و نظرات از تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱ به عهده مسافر و همچنین شخص حقیقی پشت این اسم خواهد بود . اما اگر مطلبی را از جای دیگری برداشتم، قطعا زیر آن خواهم نوشت که مسئولیت آن بر دوش شخص دیگریست . درنهایت داستان  من در کوچه آغاز خواهد شد و ادامه خواهد داشت . از همه جی خواهم گفت و از همه چی خواهم نوشت . از کتاب خواهم نوشت . از هر چیزی که که فکر می‌کنم لذت‌بخش است خواهم نوشت . و فکر می‌کنم آن را با شما به اشتراک بگذارم . دوستانم را در دنیای وبلاگ‌ها ببینم و با آنها صحبت کنم . و تبادل نظر ، مهم‌ترین چیزی که فکر می‌کنم از وبلاگ باید آن را حفظ کنیم، همین تبادل نظر است . راستی من آدم بی‌ادبی هستم . درسته که تصمیم گرفتم که دیگر طغیان نکنم، اما این به معنی این نیست که در مقابل هر چرت و پرتی سکوت کنم . این بند را هم سیاهه کردم که بگم توی نظرات، کسانی که احیانا کرم درون دارند، کمی خودشان را جمع و جور کنند.

قدیم اهل چالش و این چیزها بودم ، اما از الان رسما اعلام می‌کنم که نه چالشی خواهم ساخت و نه در هیچ چالش افراد دیگری شرکت خواهم کرد . (مگر موارد خیلی خیلی خاص) که تصمیم موارد خاص با شخص بنده می‌باشد .می‌دانستم جمله قبلی هم باید در پرانتز می‌بود ولی این سبک نوشتن و نگارش من است . همیشه برای سرآغاز چیزی نداشتم بگم ، ولی سرآغاز این آدرس و سرآغاز بیان داستانش کاملا فرق می‌کند . مسافر با کوله‌باری از تجربه آمده و دوست دارد مثل قدیم وبلاگش را گوشه‌ای بنویسد و با دوستانش به گفتگو و تبادل نظر بپردازد و بس .  مسافر دیگر از این بچه‌بازی ها خسته و کوفته شده است . می‌خواهم بنویسم و می‌خوام دیگه راحت باشم . اگر توی متن‌ها دیدین که نصفش ادبی و نصفش محاوره بود، گیر ندین . کلا من همیطوری می‌نویسم . غلط تایپی و املایی هم به خاطر فلجی ، زیاد خواهم داشت . مرسی که اگر می‌گین از سر مسخره‌کردن و یا توهم دانایی‌تون نیست . من خیلی وقت‌ها غلط‌های وحشتناک تایپی دارم . چون لپ‌تاپ بیش از دو عدد دارم و دایم کیبوردهاشون عوض میشه ، دستم از عادت می‌فته . می‌افته!‌

و دیگه به عنوان سرآغاز فکر نمی‌کنم چیزی داشته باشم که بگم . لطفا من رو با نام مسافر و وبلاگم رو با نام Alley به معنی کوچه بشناسید. دنیای وبلاگ‌ها برای من هنوز قشنگه . پس برای دنیای وبلاگ‌ها دوباره اینجا را آغاز کردم.

از عزیزان جان که از گذشته این وبلاگ را با آدرس دیگری دنبال کرده بودند هم خواهش دارم که اگر دوست دارید دوباره یک وبلاگ جدید را دنبال کنید ، صفحه جدیدی از یک وبلاگ را مشاهده کنید و به قولی بیعت تازه‌کنید و از نو یک وبلاگ نو را ببینید که من می‌خواهم آن را بنویسم. در غیر اینصورت، درصوتی که علاقه‌‌ای به دنبال کردن این وبلاگ به هردلیلی ندارید لطفا این وبلاگ را لغو دنبال نمایید چون قطعا شما یک وبلاگ دیگر را دنبال کرده بودید و اکنون شاید اصلا نوشته‌ها و افکار من را دوست نداشته باشید . نمی‌خواهم در رودربایستی باشید. به همین منظور اگر لغو دنبال کنید اصلا ناراحت نمیشم و به تصمیم‌تون احترام می‌گذارم.

دیگه چیزی مونده بگم؟؟ فکر نمی‌کنم ..

پس ...

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

۱ نظر لایک ۳
یک مسافر خسته از زندگی می‌نویسد
نویسنده این وبلاگ ، در هیچ وبلاگی نظر نمی‌گذارد. اگر وبلاگتان را معرفی می‌کنید ،‌آدرس ایمیل هم بدهید
موضوعات
نوشته‌ها
گزیده‌ای از خوانده‌ها و نوشته‌ها
این اولین تجربه ناموفق من بود
من همان گوشه ..
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان